سالهای بلا   2009-11-20 12:46:51

یکی از شگفتیهای زندگی کنونی من اینست که هر روز آفتاب خوشرنگی تا اواسط اتاق کارم میتابد . بروی لپ‌تپ و من فقط بجز نقش خودم در آینه آن هیچ چیز نمیبینم. باور کردنی نیست . ما با جایی که قبلا میزیستیم فقط 40 کیلومتر فاصله داریم. آنجا آفتاب را شاید گاهی در خواب میدیدیم بخصوص در این فصل سال و حالا میشود گفت هرروز آفتاب با ماست. من میگویم اینجا هم حتما آفتابی به این صورت نمیتابیده واین کار ترلی است وشاید هم من در حال خیال‌بافی هستم واین آفتاب که میتابد اصلا هم نمیتابد!!!
در هر حال من هم اکنون در آفتاب نشسته ام واین یک پدیده است. میخواستم شروع کنم به نوشتن ادامه داستان جنهایم ولی افسوس این جنهای نابکار هر کدام به سوراخی دویده‌اند و نمیخواهند همکاری کنند. بلور خانم که با من قهر است و ترلی بیچاره در غم خود اسیر و طناز هم یکجوری در بلاتکلیفی عاطفی بسر میبرد و زیاد لو نمیدهد که چه در آن اتاق کوچک پرنور میگذرد!!! باید باز هم منتظر بمانم وچشم براه برگشتن بلور از دنیای واقعی‌اش به رویا باشم. خوب این روزها ما آدمها اصولا همه یکجوری منتظریم ، اینهم رویش . یک انتظار دیگر را هم میشود تحمل کرد. چند شب پیش بلور به خوابم آمد وگفت: اینکه کاری ندارد اگر از اوضاع واحوال ناراحتی بگو من جارویم را برمیدارم واین 31سال را برایت جارو میکنم و خلاص. درخواب وسوسه شده بودم بگویم : جارو کن. اما... نمیدانم شاید لازم داشتیم این سالهای بلا را...




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات